در غربت
انبوه واژگان دهانم
نرم نرمک
در خلوت و سکوت خزان می شدند.
و مجمع الجزایر خاطراتم،
در خواب نرم دریا فرو می رفتند.
و برف و کاغذ و تنهایی،
موهایم را
مدهوش رنگ خویش می کردند.
و نام پیرارینم را
اندک اندک ،
به کام با د فرو میبردند.
برج بلند عشقی دیرین ویران شده
در من به خاموشی خود دلخوش...........
تا نسیم یک کلام ساده بر روی این ویرانی وزیدن گرفت
ندانستم ،
اما . آمد و مهمان قرارهای شبانه ام گردید.
تا آمدم باور کنم ویرانی تنها از آن من نیست، چون گردباد سرگردانی در من فرو ریخت.
و من................................ !!؟؟؟؟
با این همه
برای آنکه همچون ثانیه سردی
بر قندیل زمان گذشته، یخ نزنم
پیاله ام را بر می گیرم و از دهکده ای کهنه
به میکده جهان پای می نهم.
چهارشنبه 4 اسفند 1389 - 1:54:01 PM