روزگار
بچه بودم، یه همسایه داشتیم که با پسرش باهم بزرگ شدیم. همیشه باهم بودیم!! بچه درس خون بود! بابام همیشه سرم غر میزد که از پسر همسایه یاد بگیر، بشین درس بخون! چرخ روزگار چرخید و چرخید تا من دیپلم گرفتم اما پسر همسایه نتونست و ترک تحصیل کرد. من دانشگاه قبول شدم رفتم ثبت نام، اون رفت تو بسیج مسجد محل ثبت نام کرد!!!! من تو مسیر خونه و دانشگاه بودم، اون تو خیابونا، ایست بازرسی!!! من استخدام یه شرکت پر آوازه شدم ولی اون استخدام یک ارگان دولتی معمولی!! من کارمند ساده، اون رئیس شد!!! من هنوز کارمند بودم، اون ترفیع گرفت، رفت اداره مرکزی!!! ازدواج کرد بعد شنیدم رفته دانشگاه مهندس بشه !!!! من هنوز کارمند بودم!! یه خونه بزرگ بالای فلان برج معروف بالاشهر خرید، من یه ماشین 7 میلیونی خریدم!!! سرتونو درد نیارم،آخرش من تعدیل شدم و بیکار اما امروز اونو دیدم با یه پورشه!!! بحث حسادت نیست اما من موندمو هزار سوال بی پاسخ!!!
من :| خدا :| روزگار :| اون دنیا:| پل صراط:| آینده:| پورشه:| آیفون5 :| انسانیت :| حق:| و غیره
شنبه 14 مهر 1391 - 1:24:42 AM