از عشق تا،،،،،فاحشه،،،،،
پسر گفت:اگر مي خواهي با هم بمانيم بايد همه جوره با من باشي... دخترک که به شدت پسر را دوست داشت گفت: باشه عزيزم هر چه تو بگويي... پسرک دختر را عريان کرد، دختر آرام ميلرزيد ولي چیزی نمي گفت که مبادا عشقش ناراحت شود... پسرک مانند ابري سياه بدن دختر را به آغوش کشيد و بدونکوچکترين بوسه ای شروع کرد دخترک آهي کشيد و پسرک توجهی نکرد،نفس نفس میزدبالا و پايين مي شد... دخترک بدنش مي سوختولي صدايي نمي آمد... ...پسرک چند تکان خورد و در کنار دخترک افتاد، دختر با لبخند گفت: آرام شدي عشقم؟؟؟ پسرک آرام خنديد، لباسهايش را پوشيد و رفت... دخترک ساعتي بعدتلفن را برداشت و زنگ زد و گفت: سلام عزیزم... ولي پسرک مانند هميشه نبود و تنها گفت: ديگر به من زنگ نزن و قطع کرد... دخترک عروسکش را بغل گرفت و در کنج اتاقش آرام گريست... چندسال گذشت،دخترک سیگارش را روشن کرد دستی به موهایش برد و آهی کشید لباس هایش را به تن زد و گفت: من بـــه جرم عاشقی فاحشه شدم ،
چهارشنبه 21 آذر 1391 - 12:25:24 AM